داستان خاطره از شهیدان شاعری و فرخ بلاغی
آخرهای شهریور بود اما گرما هنوز به قوتش باقی. شهر در نگاهش انگار یه حال و هوای دیگهای داشت. انگار برگ درختا تا حالا هیچ وقت اونقدر سبز نبود. همه جا تو نگاه حمید تازه بود. آروم بود، آرومتر از همیشه با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه بشه. رفت توی قنادی یه جعبه شیرینی خرید میخواست بره خونه جوادینا عروسی خواهرش رو تبریک بگه.
زنگ خونه به صدا در اومد. جواد در رو باز کرد با نگاه آروم سر به زیر حمید شیطنت جواد گل کرد: رو کرد به سید خانم و با یه لبخند معنی داری گفت: مامان تا میتونی الآن حمید رو ببین، چون دیگه معلوم نیست این ورا پیداش بشه؛ حمید نیومده که تبریک بگه، این دفعه قراره بره شهید بشه، اومده حلالیت بطلبه و خداحافظی کنه.
_ نه خدا نکنه، اینطوری نگو...، ایشاا... میره و صحیح و سالم بر میگرده. بابا هنوز جوونه، مادرش میخواد عروسیش رو ببینه.
_جواد با اصرار: نه بابا گفتم که میخواد بره شهید بشه، دیگه هم بر نمیگرده، نمیبینی بچهام چقدر نورانی شده ...، مگه نه حمید ....
حمید فقط لبخند سادهای زد و سرش رو انداخت پایین، کسی چه می دونه تو دلش چی میگذشت؛ شاید یه خنده از سر رضایت.
???
پانزده روزی از پاییزگذشته و حمید روی دوش اهل محل بر میگرده و انگار هوا بازم گرم شده.
???
26 سال بعد
از کوچه شهید حمید (یعقوب) فرخ بلاغی رد میشوم و با خودم فکر میکنم اگر این تابلو نبود، من الآن از دوست صمیمی داداشم یاد میکردم؟؟؟!!!
رضا شاعری
کلمات کلیدی :